خب امروز روز دومی بود که ساعت 5 صبح بیدار شدم. نوشتن این موضوع شاید الان درست نباشه، چون دو روز هیچ چیزی رو به عادت تبدیل نکرده! اما خواستم بنویسم که یادم بمونه چه حس خوبی داشتم این ساعت بیدار شدن و چقد به کارام رسیدم.
شبا میانگین ساعت 9 میخوابم و صبحها 5 بدون زور و سختی بیدار میشم. فقط دو تا آلارم روی گوشی میذارم و یه ساعت زنگ دار قوی هم دارم که با فاصله از تخت میذارمش روی زنگ. تا الان که با همون آلارم اول گوشی بیدار شدم و به آلارم دوم و ساعت نرسیده!
پا میشم و گوشی رو روشن میکنم. میدونم انتخاب اشتباهیه از خیلی از جهات ولی نور گوشی باعث میشه چشمام کاملا باز بشه و خواب به کلی بپره! کم کم که تونستم 5 صب طبق عادت بیدار شم گوشی رو هم تا حداقل دو ساعت بعد بیدار شدن، کنار میذارم.
بعد نماز* و مراقبه و یه کم یوگا، پردهها رو کنار میزنم و خاطره و احساسات و برنامهها و کلا هر چیزی توی ذهنم باشه رو می نویسم و بعد صبحانه. بعدش هم بقیه کارا، با توجه به برنامه و هدفها.
این سه روز اخیر به شدت حس خوبی داشتم. مینویسم تا یادم بمونه و مینویسم تا شاید شما هم با زود بیدار شدن حس خوبی پیدا کنید!
*هدف از این بخش اینه که صبح رو با تفکر و مراقبه شروع کنیم. حالا هر کسی به هر روشی. قصد ریا و . نبود!
به رسم چند سال اخیر، از 97 میگم و اهداف 98.
97 رو میتونم سال تجربههای جدید بنامم! تجربههای جدید و کاملاً متفاوت از همدیگه. تجربه ورزش رزمی (مبارزه، دفاع شخصی و سلاح مخصوصاً کاتانای جان!)، موسیقی (که فک میکردم حالا حالاها نمیشه!)، عکاسی محصولات، طراحی (و چاپ تعدادی از اونا تو سایز و تیراژهای متنوع!)، وبمستری (و همه چالشهاش، از نکات فنی و دون شدن سایت تا مدیریت محتوا و سئو و .)، یوگا (و همهی زیباییاش، طوری که دوست دارم در آینده مربی یوگا بشم و از یوگا خیلی بیشتر بدونم)، ساخت ویدیوهای هنری آموزشی و . .
توی 97 از نظر شخصیتی تغییرات زیادی کردم. شاید بتونم بگم اجتماعیتر شدم. آدمها رو بیشتر شناختم و جاهایی واکنشهام حتی خودم رو شگفتزده کرد! فهمیدم همه اون چیزایی که از نظر بقیه، جامعه و در نتیجه خودم، ضعف محسوب میشه، در واقع نقطه قوت هست؛ همین اجتماعی نبودن رو مثلاً در نظر بگیریم.
97 خیلی ناراحتتر و حتی شاید افسردهتر از همهی سالهای عمرم بودم. این دورههای ناراحتی حتی تا یکی دو ماه هم ادامه داشت و کم و زیاد میشد اما رفع نه. وقتی یوگا با آدرین رو شروع کردم (
https://www.youtube.com/user/yogawithadriene) این ناراحتی خیلی کم و جاهایی محو شد. میتونم بگم کامل رفع شده؟ نه. چون شاید دوباره برگرده اما از آدرین و یوگا ممنونم.
97 رو همچنین سال بی پولی مطلق مینامم!!! تا قبل از 97 هم مسئله استقلال مالی برام مهم بود. ولی امسال بود که ارزشش رو کامل درک کردم که متأسفانه همراه شد با وضعیت اقتصادی بد کل کشور. حس انگل بودن داشتین تا حالا؟ اگر داشتین که میفهمین چی میگم. حس بی ارزشی توی خانواده و مثل زالو فقط تغذیه کردن و مفید نبودن. این حس من تو کل سال 97 بود. نمیدونم کی رفع بشه.
هنوز نتونستم سفر تنهایی برم. ولی مقدماتش که یادگیری دفاع شخصی بوده رو شروع کردم. باید صبر کنم فقط صبر.
از اهدافی که برای 97 توی پستی گفته بودم فقط دو سه تاش تیک خورد. اما توی دفترم اهداف دیگهای هم گفته بودم که به خیلیاش رسیدم.
تا الان میدونم که میخوام سال 98 سالمتر باشم؛ کم کم شکر رو حذف کنم، غذاهای فرآوریشده و کارخونهای رو به صفر برسونم و پوست و مو و بدن سالمی داشته باشم. بقیه اهداف جزئی رو باید فک کنم و وارد دفترم کنم. اما بهطورکلی برای سال 98 علاوه بر سلامتی و شادی، امید، سفر، رضایت درونی، و پول آرزو میکنم. برای شما و بقیه مردم دنیا هم هر چی که دلتون میخواد رو خواستارم!
یک ساعت و نیم دیگه مونده به 98. سال نو مبارک!
زندگی این روزا بر وفق مراد، نه هست و نه نیست! یعنی کلی از اهداف امسالم رو انجام دادم اما کمبودهای به شدت مهمی توی زندگیم احساس میشه. کمبودهایی که باعث میشن این تلاشها اصلاً به نظر نیان.
یه رخوت عجیبی کل زندگیم رو فرا گرفته. همه چیز تو حالت meh قرار داره. آیندهای که از همیشه بیشتر متزل و ناممکن به نظر میرسه. وضعیت کلی کشور رو که دیگه اصلا نیازی به گفتن نیست. اما من قبل از این قضیه دلار و . هم چنین احساسی رو داشتم. همین رخوت باعث میشد که با وجود کلی تجربه جدید، نتونم چیزی تو وبلاگم بنویسم. آدم باید شور و شوق و انگیزه داشته باشه.
ولش کنین. بعد از حدود 6 ماه بیاین از چیزای خوب بگیم:
موسیقی رو شروع کردم!!! به شدت از این بابت خوشحالم! اصلا فکرش رو نمیکردم که بتونم به این زودیا برم سراغش. هزینه بالای کلاسها و خود ساز باعث میشد غیرممکن به نظر برسه اما شد! مشکل هزینه ساز رو با خرید سه تار حل کردم! سازی که با حدود 120 تومن (کمتر از شهریه یک ماه کلاس موسیقی) میشه خریدش. و اگر مثل من بودین که دوس داشتین تار بزنین اما چون تار خیلی گرونه (از حدود 1 میلیون شروع میشه) ناامید بودین اصلا نگران نباشین! فقط نحوه مضراب تار و سه تار از هم متفاوته و حتی کتابها و قطعههای یکسانی داره! پس میتونین بهراحتی از سه تار شروع کنین و انشالله اگر کلاً موسیقی ایرانی رو دوست داشتین و پول هم گیرتون اومد (!) برین تار بخرین! با یادگرفتن سه تار کلی از راه یاد گرفتن تار رو رفتین جلو. مشکل هزینه کلاس و حتی دوری راه رو هم با روش کانون قلم چی حل کردم: معلم را به خانه آوردم!»؛ یکی از آشناها قبول کرد با هزینه کمتر بیاد خونه و بهم آموزش بده! انگار کائنات دست به دست هم داد و منو به یکی از آرزوهام رسوند!
فاینالی دارم وایچی میشم! وایچی چیه؟ وایچی یعنی 9 هنر یا استعداد در یک نفر و نینجاهای خانم رو میگن وایچی! نینجا چیه؟ نینجا کسیه که توی هنر رزمی نینجوتسو به درجههای بالایی میرسه! نینجوتسو یعنی چی؟ نینجوتسو یعنی هنر حرکت پنهان. بالاخره بعد از حدود دو سال گشتن برای یافتن کلاس نینجوتسو برای خانمها، تابستون نماینده رسمیاش رو توی شیراز پیدا کردم و با وجود اینکه فاصلهی هر دو باشگاهی که آموزش میده به شدت دوره، اما رفتم و میرم! و چقدر باحاله! چقددددر!
دو سه تا از اهداف دیگه هم هست که یا تمومشون کردم و یا در تلاشم برای اتمامشون و چقدر حس خوبی داره تموم کردن یه چیز!
چند تا غذا و شیرینی یاد گرفتم (منو نمیشناسین که بدونین این چه پیشرفت بزرگیه!).
یه سری شعر و . رو قراره حفظ کنم تا پایان 97 اونا هم در حال انجامن.
رژیم غذای سالمتری رو در پیش گرفتم؛ مصرف غذاهای کارخونهایم به شدت پایین اومده، برنج و نون هم خیلی کمتر میخورم (حذف نه!)
یکی دو تا زبان جدید رو دارم یاد میگیرم. کامل که نه ولی خب فهمیدن چندتا کلمه هم خودش خوبه!
کلی کتاب جدید خوندم و فیلم جدید هم دیدم.
اولین سفر نیمچه تنهاییایم رو هم رفتم! بوشهر با دخترعمه! کلی تنهایی گشتیم و حال کردیم ولی هنوز نشده کاملاً تنها برم سفر که یکی از آرزوهامه. البته به خودم قول داده بودم که اول باید بتونم از خودم دفاع کنم و بعد برم سفر. دفاع از خود رو با کلاس نینجوتسو دارم پیش میبرم و الان لااقل چهارتا نقطه حساس بدن و نحوه ضربه زدن بهشون، نحوه آزادسازی اعضای بدن از حریف و . رو میدونم. اما فک میکنم از نظر ذهنی آماده نیستم هنوز.
خب این وضعیت من بود توی این 6 ماه اخیر.
شما چه خبر؟
*گندم جان، سپاس که یادم کردی! اگر این پست رو ننوشته بودی حالا حالاها نمینوشتم!
خیلی وقت بود از کتابایی که میخوندم ننوشته بودم. مثل اینکه یکی از خواص بیدار شدن 5 صبح، فعال شدن موتور بلاگ نویسی، بعد از یکی دو ساله!
کتاب ما در برابر شما در واقع ادامه حوادث کتاب شهر خرس بکمنه. "بیورن استاد" شهریه که هاکی توی خون مردمش جریان داره. توی کتاب شهر خرس، علاوه بر شرح عشق به هاکی، ماجرای بهترین بازیکن هاکی این شهر به دختر مدیرعامل باشگاه رخ میده و توی کتاب ما در برابر شما با اتفاقا و سرنوشت شخصیتهای کتاب بعد از این حادثه آشنا میشیم.
ماجرای بازمانده بودن و جنگیدن.
داستان رو لو نمیدم. شخصیت پردازی بکمن و نوع توصیفش باعث میشه آدم هر لحظه خودش رو جای همهی شخصیتهای خوب و بد کتاب بذاره و بگه اگه من بودم شاید منم همین کار رو میکردم؛ باعث میشه هی خودت و تصمیمات و ادعاهات رو زیر سوال ببری.
احتمالاً بیش از اونچه که باید پای این کتاب اشک ریختم! برای دردهای مایا و آنا، بنی، لئو و میرا و پیتر، آمات و فاطمه و همه اهالی سنکا، بوبو و خانوادهاش، ویدار و تیمو. اما شخصیت محبوبم الیزابت زاکل بود! مربی زن تیم دسته یک مردای بیورن استاد! و منفورترین شخصیت هم ریچارد تئو، تمداری که برای رسیدن یه اهدافش نقشههای زیرکانه اما شومی میکشه، مثل یه روباه. اما هنر بکمن این بود که در بدها نشونی از خوبی و در خوبها نشونی از بدی میدیدی؛ خاکستری.
اگر کسی بخواهد "آمات"را به خاطر این موضوع سرزنش کند، پیداست که در زندگی آنقدر در رفاه است که میتواند دم از اخلاقیات بزند. اخلاق امری است لوکس.
مشکل رویا همین است: به قلهی آرزوهایت که میرسی، تازه میفهمی ترس از ارتفاع داری!
کسی که احساس مسئولیت میکند، آزاد نیست.
آن نخسنین ثانیههایی که عاشق میشویم، لرزشی هست جایی بین شکم و قفسهی سینه مثل پرچمی که تن به توفان سپرده؛ همان روزهای پس از نخستین بوسهها، وقتی که کسی نگاهمان میکند و ماجرا هنوز راز کوچکی است میان ما و خودمان. اینکه تو مرا میخواهی و این یعنی آسیبپذیری، که چیزی خطرناکتر از آن وجود ندارد.
هستند کسانی که کارشان برایشان امری مهم است، نه فقط چیزی که از آن پول در میآورند و این یک برکت است.
هیچ عوضیای تو دنیا نیست که بالاخره یکی عاشقش نباشه.
چیزی که برام عجیب بود این بود که چطور اجازه دادن کتابی که بخشی از اون راجع به یه فرد با گرایش جنسی متفاوت هست، اجازه چاپ داشته باشه! امیدوار باشیم به آزادی یه سری چیزا یا اصلا نمیدونستن قضیه چیه و نفهمیدن که بخوان سانسور کنن؟!
ما در برابر شما، فردریک بکمن، ترجمه الهام رعایی، نشر نون، 445 صفحه*، 39000 تومان، چاپ دوم.
نسخه الکترونیک :
فیدیبو نسخه کاغذی:
شهرکتاب آنلاین
*اونقدر روان هست که این تعداد صفحه به چشم نیاد. زود تموم میشه!
توی کلاس حافظ شناسی بارها راجع به عشق در شعرها حرف زدیم. مضمون عشق تکراری نمیشه؛ همیشه توی شعرها هست فقط با توجه به شرایط زمانه نحوه بیانش عوض میشه. اینکه اگر قدیم از زلف و گیسو یار میگفتن، الان از روسری آشفته در باد میگن. اگر قدیم از خرابات میگفتن، الان از عشق توی
مجلس روضه میگن. عشق همون عشقه و جالبیش اینجاست که از هر زبان که میشنویم نامکرر است».
همه اینها رو گفتم که این رو بهتون معرفی کنم: (
میبوسمت- غوغا تابان) احتمالا تا حالا دیدینش و براتون جدید نیست ولی این یه مثال خوبه از همین موضوع؛ عشق در بین طالبها! بوسه حین آشوب و کشت و کار و وحشیگریها.
+از عشق، از امید، از فردا نمیترسی
میبوسمت در بین طالبها نمیترسی
میبوسمت در گوشهی مسجد نمیلرزی
در بین عطر وحشی سنجد. نمیلرزی
میبوسمت در (بین) بغض و سوگواریها
میبوسیام در (دار و) گیر انتحاریها
تو مومن استی و نمازت بوسه هایت است
تو فرق داری اعتراضت بوسه هایت است
در بین زخم و خون و تاول ها بگیر از لب
در بین شلیک مسلسل ها بگیر از لب
شاعر:
رامین مظهر- بقیه شعراش رو هم میتونید از اینستاش بخونین. دغدغه مردم و کشورش رو داره.
خواننده:
غوغا تابان
دختر چندماهه و مامانش روی صندلی کناریم نشستن. دختر کوچولو با کنجکاوی منو نگاه میکرد و تا یهو پنجره و بیرون رو دید، توجهاش جلب تصاویری که سریع رد میشدن، شد. دستم رو به صندلی جلو گرفته بودم تا از ترمزای ناگهانی در امان باشم. وقتی متوجه شدم داره بیرون رو نگاه میکنه، قید ترمز و اتفاقات بعدش رو زدم؛ دستم رو برداشتم تا بتونه یه تصویر کامل و بیمزاحم که احتمالاً به نظرش عحیب میاد رو ببینه. خواستم سالها بعد وقتی اولین خاطره زندگیش رو یادش میاد، یه خاطره دور و مبهم از یه سری درخت باشه که سریع رد میشدن؛ نه یه سری درخت که سریع رد میشدن و یه چیز مشکی* هم اون وسط این تصویر بینقص رو دو تیکه کرده.
برای اولین خاطرات نسلهای بعد احترام قائل باشیم!
*آستین من
+دختر خوشگل و خوشمزهای بود. هی منو نگاه کرد. نمیدونم چیم نظرش رو جلب کرده بود. اینکه بچهها خیلی آدمو نگاه میکنن علت خاصی داره به نظرتون؟ تو چشمش خوشگل اومدم یعنی؟!
بعد از پخش شدن مسابقه عصر جدید و حضور دختران نینجا و درخششون، خانمای زیادی برای ثبتنام توی کلاسهای نینجوتسو بهمون پیام میدن. سؤالاتشون بعد از هزینه و شرایط بدنی، معمولاً اینه که برای فلان رشته* خاص میخوام بیام و وقت هم ندارم و باید زود یاد بگیرم. میشه؟
چیزی که متأسفانه هیچ جا و هیچ وقت دیده نمیشه، تلاش بیش از حد افراد موفقه. ما فقط موفقیتشون و اجرای نهاییشون رو میبینیم؛ اما پشت این موفقیت به ظاهر ساده، کلی تلاش و زحمت و خستگی (و توی ورزشها) خون و شکستگی و کوفتگی هست. اگر میبینیم که دختران کرجی اینقد زیبا آکروبات کار میکنن، انعطاف بدنی خارقالعادهای دارن، اینها محصول تلاش چند ساله اونها و خسته نشدن و ادامه دادنشون هست.
با یکی دو ماه نمیشه نینجا شد، نمیشه هیچی شد اصلاً! با چند ماه کار نمیشه دفاع شخصی رو فول شد، توی هنر شمشیرزنی (کن جوتسو) سامورایی شد یا مبارز حرفهای شد. حتماً پیشرفتهای زیادی خواهیم دید ولی تا حرفهای شدن خیلی راه، خیلی تلاش، خیلی صبر نیازه.
صبر خیلی سخته. خیلی.
اینا رو برای خودم و به خودم میگم. باشد که عبرت بگیرم!
*نینجوتسو از 18 هنر اصیل تشکیل شده.
میدونستم همین روزاس ولی فک نمیکردم که دقیقاً همین امروزه!
4 سالگیت مبارک یار غار. باهات مشغولیات ذهنم رو خالی کردم.
از احوالات الانم بخوام بگم، تو یه فازی از زندگیم هستم که بیشتر شبیه آرزو میدیدمش تا شغل. ولی شروعش کردم، هر چند هیچی ازش نمیدونم و هنوز اوایل راهم ولی احساس خوبی باهامه؛ هم درون خودم، هم از بیرون و اطرافیان و کائنات.
یعنی این خودشه؟
حضرت حافظ که گفت: گل در بر و می بر کف و معشوق بکام است. امید دارم که همینه! خیلی زود همین میشه.
به دعوت mardebarani.ir:
اون موقعها که هنوز مجله گل آقا بچهها تعطیل نشده بود، یه بخش داشتن که توش از وبلاگ طرفداراشون مطلب میذاشتن؛ احتمالاً معرفی میکردن. اولین بار با کلمه وبلاگ اونجا آشنا شدم و اینکه یکی وبلاگ داشته باشه برام خیلی چیز عجیب و باحال و خاصی بود! حدودی میدونستم که وبلاگ یعنی توی اینترنت یه چیزی رو مینویسن و همه دنیا میتونن بخونن. اما فک میکردم کار سختی باشه. با توجه به اینکه آخرین شماره مجله توی سال 87 چاپ شده، پس من قبل از سال 87 وبلاگ رو شناختم.
درسته که وبلاگ رو شناختم اما نمیدونستم چطور میشه وبلاگ داشت و اصلاً چرا! و تا قبل از 26 آذر 89، صرفاً گوگل میکردم و توی اینترنت میچرخیدم. تا اینکه اون روز به سرم زد که سرچ کنم: چطور وبلاگ بسازم؟» و نتیجهی این سرچ شد شروع 9 سال وبلاگنویسی من!
از طریق لینکی که گوگل معرفی کرده بود با بلاگفا آشنا شدم و طبق آموزشی که داده بود وبلاگ ساختم. نمیدونستم که اسمی که میدم آدرس سایتم میشه؛ بنابراین آدرسم با اسمی که فک میکردم اسم خودم باشه یکی شد! اولین پستی که گذاشتم خودم رو معرفی کردم و گفتم از چیزای مختلفی خواهم نوشت. وقتی مطلب رو ارسال کردم و دیدم اگر روی آدرسش بزنم برام باز میشه، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم! فوری آدرس مطلب رو برای دخترعمهام فرستادم و گفتم که نظرش رو بگه. خیلی به نظرش جالب بود اما گفت که شکل وبلاگت سادهاس. و اینجا بود که با مفهوم قالب آشنا شدم و از بین قالبهای پیشفرض بلاگفا، قالب قلم رو گذاشتم که با تایید دخترعمه همراه شد! بعداً سایت پیچک رو یافتم که کلی قالب جدید و زیبا داشت. کم کم بقیه امکانات و کدهای مختلف برای وبلاگ مث پخش آهنگ، شکلایی که موس رو دنبال میکنن، آمارگیر و از این چیزا هم پیدا کردم و روی وبلاگم تست کردم! آدرس این وبلاگ و وبلاگ سوم (که در ادامه ازش میگم) رو همه آشناهام داشتن و جوری بود که پستی که میذاشتم از دوستپسر دخترعمه تا شوهر دخترخاله (!) چه مجازی چه پیامکی نظرشون رو بیان میکردن! و همین شد که این وبلاگم رو مستعار مینویسم و هیج کدوم از دوستان و آشناها و حتی خانواده از این یکی خبر ندارن!
بعد از موفقیت وبلاگ اول (یکی دو تا از پستام توی نتایج گوگل میومد)، آشنا شدن و یافتن دوستای مجازی و وقتی که مزه وبلاگ داشتن زیر زبونم رفته بود، تعطیلات عید که خونه دخترعمه مذکور رفته بودیم، تصمیم گرفتم با هم یه وبلاگ جدید بسازیم. هردومون فوتبالی بودیم و عشق بارسا، بنابراین وبلاگ دومم وبلاگ طرفداری بود؛ وبلاگی برای بیان عشقمون به بارسا! دخترعمه رو هم نویسنده کردم اما هیچوقت ننوشت. من بودم و یه وبلاگ که از خبرای باشگاه تا عکس دوستدخترای بازیکنا و شادیای بعد از بردا و همه همه توش مینوشتم. اون موقع اینستا نبود و دیدن عکسای بازیکنا خارج از زمین خیلی حس خوبی داشت! با کلی از وبلاگای فوتبالی ارتباط داشتم و معمولاً همه تعجب میکردن دخترم و عشق فوتبال. دورهای بود که پپ سرمربی بود و مثلث مسی، اینیستا و حضرت عشق ژاوی(!) تقریباً همیشه با برد و جامهای مختلف همراه میشد. پر از خوشی و شادی.
این وبلاگ تا قبل از رفتنم به دانشگاه آپدیت میشد اما نمیدونم چرا دیگه ادامه ندادم. با رفتن پپ و خداحافظی ژاوی دیگه دل و دماغی برای نوشتن باقی نموند.
این وبلاگ رو صرفاً جهت ثبت مینویسم! سالایی که مدرسه میرفتم یه مسابقه از طرف آموزش و پرورش برگزار شد؛ مسابقه وبلاگنویسی با موضوع ی. من هم یه وبلاگ ساختم و چون نمیدونستم چی میشه از ت نوشت، دو تا متن کپی کردم و گذاشتم توش! و همین. قاعدتاً برنده نشدم و بعد از مدتی هم به کل حذفش کردم. این تنها شرمندگی وبلاگی منه!
وقتی که انتخاب رشته کردم و دیدم درباره رشتهام مطالب خیلی کمی وجود داره، تصمیم گرفتم یه وبلاگ بزنم برای معرفیش. علاوه بر معرفی، از نحوه درس خوندن برای کنکور و برنامهها و تمرینهای درسی و هر چیزی که مرتبط بود رو توش نوشتم. سوالا رو جواب میدادم و مشاوره درسی میدادم و خدایی محسوب میشدم و قاضی الحاجاتی بودم برای خودم! موفقترین وبلاگم این وبلاگ بود. سئو بسیار خوبی داشت و باعث شد به خاطرش توی زندگی واقعی هم موفقیتایی کسب کنم.
بعد از رفتن دانشگاه و مشکلاتی که بلاگفا ایجاد کرد، دیگه اون سه وبلاگ آپدیت نشدن. اما کسی که زندگیش با نوشتن آمیخته بوده، نمیتونه خیلی دووم بیاره. این بار با بلاگ برگشتم. بلاگی که از قبل میشناختمش اما نیاز به کد دعوت داشت. کد دعوتی رو گرفتم اما استفاده نکردم تا وقتی که اومدم و دیدم دیگه نیاز به کد دعوت نداره! این وبلاگ همونطوری که توی پست اولش گفتم، برای نوشتن هر چیزی که توی ذهنم میگذره ساخته شده؛ برای اینکه Over think نکنم.
تو همهی این سالها و وبلاگها، فقط این وبلاگ بوده که مدتها دستم به نوشتن نرفت. نه اینکه چیزی ذهنم رو مشغول نمیکرده، توانایی و حس نوشتنش رو نداشتم. ولی هیچ وقت خودم رو مجبور به نوشتن نکردم؛ معتقدم باید صبر کرد تا اون حس برگرده.
-----
معلمهام از وبلاگ سومم خبر داشتن و من رو چندین بار به اداره معرفی کردن. یه بار رفتم و خانمهای کارمند اونجا ازم پرسیدن چطوری میشه وبلاگ ساخت؟ سوالشون همراه با حس شگفتی بود؛ عین منِ سال 89.
5 نفر رو مستقیم وبلاگنویس کردم. سالهاست که از اهمیت به اشتراکگذاری دانش و اطلاعات برای همه میگم. دوستای مجازی پیدا کردم که خیلیاشون به دوستای واقعی تبدیل شدن. به برکت همین وبلاگها بود که کار پیدا کردم، تجربه کسب کردم و هر وقت مشکلی داشته باشم یکی از دوستان وبلاگیم هست که باهاش م کنم. شبکههای اجتماعی هست اما جای وبلاگ رو برای من نمیگیره، کاربردشون یکی نیست اصلاً. وبلاگ برای من یه جایی خصوصیه که میتونم بدون ترس از احوالات درونیم بگم. هیچجا، هیچ شبکه اجتماعی و هیچ سایتی نمیتونه جای وبلاگ رو برام بگیره.
هرجا که برم، وبلاگ همیشه خونه اصلیم باقی میمونه.
طبق رسم دو سه سال اخیر این وبلاگ، تو این پست از اتفاقات سال 98 میگم و دفتر این سال رو میبندم!
از اهدافی که پایان سال 97 برای 98ام گفته بودم، چندتاییش که درونی بودن رو بهشون رسیدم! شدیدا امیدوار هستم. از نظر ذهنی، روانی و جسمی خیلی سالمتر هستم. واقعا کمتر غذاهای کارخونهای خوردم (به جز یک ماهی که وحشتناک شده بود که کنترل شد!)، شکر هم کمتر مصرف کردم و به وزن و حالت بدنی ایدهآلم نزدیک تر شدم! اما فقط یه سفر رفتم به خراسان. مشهد و توس و نیشابور عزیز. واقعا لذت بردم توی مقبرههای عطار و خیام و فردوسی. چسبید!
98 رو شاید باید سال آدمتر بودن بنامم! آدمتر به این خاطر که امسال با انسان و شخصیت و رفتارش بیشتر آشنا شدم و حتی به چهره انسانها دقت میکردم (کاری که هیچوقت نمیکنم). این به دو دلیل رخ داد: یک اینکه نویسندگی رو جدیتر گرفتم و به هیمن خاطر مطالعه روی رفتار انسان باید انجام میدادم و دو، سعی کردم نقاشی پرتره یاد بگیرم و به همین خاطر به چهرهها خیلی دقیقتر نگاه میکنم و خیلی جالبن!
البته خودمم سعی کردم آدمتر باشم. وقت مفید کنار خانواده داشته باشم، از انسانهایی که بهم کمک کرده بودن و روم نشده بود، تشکر کنم و سعی کنم روابط درستی با آدمهای نزدیکم داشته باشم. هیچ وقت روابط بدی نداشتم اما اون چیزی که میخواستم نبود و خدا رو شکر نقاط اشتراکی رو پیدا کردم و تلاش برای بهبودشون انجام دادم. البته هنوز مونده تا به دلخواهم برسم اما باید قدر تلاش رو دونست!
توی 98 یه زمینه کاری انتخاب کردم بالاخره (اونایی که میدونن من چندتا شاخه امتحان کردم، دست و جیع و هورا!!!) البته فعلا!:) اما آرزوی همیشگیم بود و احساس نمیکردم بشه. ولی مقدماتش فراهم شد. شدیدا انتخاب سختیه. از هرکاری که تا به الان انجام دادم دوره اما امید دارم و شوق. که تا الان برای هیچ کاری اینطوری امید نداشتم! و ترس زیاد! از عدم موفقیت. اما هر چی آرزو بزرگتر ترس وحشتناکتر!
98 کلی موقعیت شغلی رو لگد زدم بهشون! چه اونایی که مرتبط بودن با رشته و چه نبودن و چه اونایی که آدمای محبوب زندگیم بهم پیشنهاد دادن و چه حتی پروژههای هنری. استاد نه گفتن منم!
راستی توی روزای آخر 98 بالاخره گوشی خریدم! چه نعمتیه!
98 سال هنری و ادبیاتی بود برای من. پر از کلاسهای مختلف از عطار گرفته تا مولوی و سعدی و حافظ همیشگی! تا شنیدن و خوندن شاهنامه و قصههای عامه از پادکستها. کلی هنر جدید امتحان کردم و سعی به یادگیریشون دارم. نقاشی که هیچوقت فکرشم نمیکردم! و میبینم که انگار خیلی هم پرت نیستم و حتی ممکنه یه چیزی بشم! تا اوریگامی و استاپ موشن و حتی طراحی.
توی 98 کانال آموزشیم رو جدیتر گرفتم و حتی از آپارات نظر مثبت برای همکاری گرفتم. که البته بعد خودم عقب کشیدم. اما تجربههای جالبی بودن. سعی در خلاقیت بیشتر و حتی طراحی اوریگامی واقعا جذابه. وبلاگی برای این آموزشها هم دارم اگر خواستین:
yaldacrafts.blog.ir
برای سال 99 اینا رو میخوام: یکی که همون بحث آرامش، سلامتی،شادی و دلخوش هست و بعدش پول و موفقیت و سفر بیشتر و کار رویاهام و اینها. البته که دقیقشون رو توی دفترم مینویسم!
توی این چند ساعت باقیمونده به 99، سال نوتون مبارک! همراه با آرزوهای خوب!
کسی هم عاشقمون نشد که نصف شب بهش پیام بدیم: ای عاشق دیرینه من، خوابت هست؟»*
+یادم باشه اگر چنین سناریویی در آینده رخ داد و طرف بلافاصله با شعر جوابم رو نداد، روی رابطهام باهاش تجدید نظر کنم!
*غزل ۲۶ حافظ
درباره این سایت